رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

تولد آشنايي

*** من مهموني و شلوغي رو دوست دارم ***

سلام به همه دوستاي خوبم              هفته پيش يكي از دوستاي مامانيم،ما رو واسه تولد دخترش دعوت كرد.     وقتي رسيديم مهمون هاي زيادي نرسيده بودن،منم زود حوصله ام سر رفت هي به مامانيم يواشكي مي گفتم: بريم ... بريم بابا... ولي بعدش كه مهمونا با ني ني هاشون اومدن،من كلي ذوق زده شدم،مي دويدم طرف بچه ها،مي خواستم باهاشون بازي كنم.ولي اكثر بچه ها خجالت مي كشيدن از پيش ماماناشون تكون نمي خوردن من همش بهشون مي گفتم: بازي ... بازي ... (نمي دونم چرا بلد نيستم جمله درست كنم !!!!) خلاصه موقع اومدن هم اصلا نمي خواستم كه بيام... 22 بهمن هم رفته ب...
24 بهمن 1390

*** واكسن 18 ماهگي ***

سلام به همه روز چهارشنبه رهام رو بردم تا واكسن 18 ماهگيشو بزنه!!! واي چقدر زود گذشت انگار همين ديروز بود كه  3 روز بعد تولدش برديمش مركز بهداشت تا واسش پرونده باز كنيم... اول كه به دستش واكسنو زد ،رهام گريه نكرد فقط يهويي به خانم دكتره گفت: آمپوول ولي وقتي آمپول دومو به پاش زد كلي جيغ كشيد و گريه كرد...خانم دكتره هم كلي ازش معذرت خواهي كرد!! وقتي آوردمش خونه موقع راه رفتن مي لنگيد،تشك و پتوشو آوردم با اسباب بازيهاش گفتم بيا بشين راه نرو،پات خوب ميشه... ولي مگه رهام عادت به نشستن داره!!!؟؟؟ ولي درد پاش زياد بود،همش مي گفت : پا ... درد راضي شد كه بشينه... خلاصه 2 روز آقا همش نشست...هر كي هم مي اومد يا بهش زنگ ميزد...
13 بهمن 1390

*** مامان ... كار ... ***

سلام به همه دوستاي گلم   امروز مي خوام يكي ديگه از كارهاي رهامو اينجا بنويسم... اون روز انگار دل رهام گرفته بود،صبحش كه داشتيم مي آورديمش خونه مامانم ،بيدار شده بود،وقتي جلوي در نگهباني مجتمع رسيديم،با همون حالت خواب آلودگي بدون اينكه از جاش بلند شه مي گفت: آقا ... در ... (يعني آقاي نگهبان الان در و باز مي كنه) آخه ما اولين كساني هستيم كه صبح زود از مجتمع مي ريم بيرون!!! تو راه هم هي مي گفت: بابا ... ماه ... (آخه هوا هنوز تاريك بود)     ساعت 10 صبح: خاله رهام تعريف مي كنه: اومد اتاق خاله ژاله ( آقا رهام عسل اونه!! ) ،تكيه داده به پشتي بعدش با ناراحتي مي گه : مامان ... ك ا ر ...
25 دی 1390
1